
به نام خدا
به خاطر انتقام؟؟؟
خلاصه:من اسمم دلارامه دلارام تهرانی می خوام انتقاممو ازش بگیرم برا چی؟ برا اینکه آبروموبرد.زندگیمو نابود کرد.
مهردادم مهراداد رادمنش مدیر شرکت معماری.معماری خوندمو عاشق رشتمم.
وحالا ما...
-بابا تو چرا فقط اونو قبول داری؟چرا به حرف من گوش نمی کنی اما اون تا ی چیزی میگه گوش میکنی؟
-برو دختره هرزه دیگه نمی خوام ببینمت.
-اما بابا....
درو بست و به حرفم گوش نکرد بازم مثل همیشه اون برنده شد.
هوا سرد بود دیگه نزدیکای زمستون بود و هوا سوزدار منم تنها یه سوشرت و یه مانتو و یه جین تنم بود اما خب....الان دیگه اینا برام مهم نبود.مهم آبروم بود مهم زندگیم بود مهم....مهم خیلی چیزا بود که اون ازم گرفت.
ساکمو از زمین برداشتم و به سمت انتهای کوچه راه افتادم.سر کوچمون یه پارک بود رفتم اونجا و روی اولین نیمکت نشستم وساکمو کنارم گذاشتم.هیچکس اونجا نبود.فقط من بودمو قطره اشکایی که از چشم میریخت.خب چه انتظاری داری ساعت 1-12 نصفه شب بود.نمیدونم چه قدر گذشته بود....چه قدر گذشته بود که من تنها نشسته بودمو اشک میریختمو به ماه نگاه میکردم.... به ماه زیباو نورانی که مثل من تنها بود....ستاره ها هم بودن اما خب...ماه هم جنس اونا نبود مثل من....صدای قدمایی و شنیدم که به سمتم می اومدن الان باید میترسیدم اما بازمهم نبود....چیزای مهمتر از اونم تو دنیا بود که....به سمت صدا برگشتم.دونفر بودن یه دختر یه پسر دست همو عاشقونه گرفته بودنو داشتن باهم قدم میزدن و به این سمت می اومدن.ازچشماشون میشد عشقو خوند روصورت هر دو لبخند بود.هه چه عاشق ما که تو این دنیا از هیچی شانس نیاوردیم.بهم رسیدن..
-دختره:ااااا چی شده عزیزم؟چرا تو این سرما اینجا نشستی وگریه میکنی؟اینجا چی کار میکنی؟
-....
چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
پسره:خانوم؟خانوم؟.....بهار فکر کنم ایشون حالشون خوب نیس...بهتر نیس ببریمشون دکتر؟
-نه نه لازم نیس من حالم خوبه
انگار تازه به خودم اومده بودمو تازه متوجه حرفاشون شده بودم...بهشون نگاهی انداختم... پسره قد بلندی داشت قیافه و هیکلشم که خوب بود....یه شلوار جین پوشیده بود وپالتوی کوتاه مشکی که خوشگل ترش کرده بود
دختره هم که در کل خوشگل بود....قد متوسط و یه پالتوی قرمزو شلوار جین مشکی همراه با شال همرنگش ...
آرایش خوشگلی هم کرده بود.«وااای منو نگا تو این اوضاع دارم چی کار میکنم»
به نظر آدمای خوبی می اومدن...باصدای دختره به خودم اومدم.
-پس چرا اینجا نشستی عزیزم؟
نمی دنستم چی باید بهش بگم..بگم به خاطر یه نامرد عوضی منو از خونه انداختن بیرون یا اینکه...
-هیچی مشکلی نیست «و به زور یه لبخند زدمو گفتم»شما برید.
پسره:کجا بریم خانم شما الان حالتون خوب نیس.
دختره:جایی رو نداری عزیزم؟
-...
-امیر بهتره امشب بیان خونه ما و مهمون ما باشن نه؟؟
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیره گفت:آره آره فکر کنم اینجوری خیلی بهتره.
-پاشو عزیزم پاشو.
-نه نه مزاحمتون نمی شم.
واقعا جایی رو نداشتم برم مونده بودم چیکار کنم ایناهم معلوم بود آدمای خوبین و حالا جای تعارف کردن نبود... یا حداقل من اینطوری فکر می کردم.
دختره:نه عزیزم مزاحم چی تو هم مهمون مایی دیگه پاشو پاشو بریم.
از جام بلند شدمو تنها یه کلمه ممنون رو به زبون آوردم که اون دوختره هم بهم لبخند زد و برگشت سمت امیر و گفت بره ماشین رو بیاره.امیر هام رفت.
چند دقیقه بعد یه206قرمز جلوی پامون ترمز کرد.ماشین امیر بود هر دو به سمتش رفته و سوار شدیم.بهار جلو نشسته بود.یه مقدار از راهو رفته بودیم که دختره برگشت سمتم و با خنده گفت:خب تعریف کن ببینم جریان چیه؟ با تردید بهش نگاه کردم.خودش شروع کرد:
-خب اسم من بهاره22سالمه و نقاشی خونمو عاشق نقاشیم.به امیر اشاره کرد.
-ایشونم امیر خان26سالشه و معماری خونده و فعلا در یک شرک مشغول به کار هستن کار که چه عرض کنم معاونه.همسر بنده هم هستن.
امیر یه ذره سرشو پایین انداخت و گفت:چاکر شوما.
بهار:بله داشتم می گفتم تازه دو ماهه ازدواج کردیم وحالا هم داریم با خوبی و خوشی زندگی می کنیم و از زندگی لذت می بریم.حالا توچی؟
ازمدل حرف زدنشون خندم گرفته بود.ناخودآگاه همه ی تردیدا و ترسام از بین رفت و شروع کردم به حرف زدن.حرف هایی که تا الان جز باران که دوست صمیمی و دوست دوران بچگیم مو به کسی نگفته بودم...